نوشته شده در تاریخ 89/9/26 ساعت 11:57 ع توسط محمد
از صبح علی الطلوع آمده ام و نشسته ام به انتظار!
هی زاغ تو را چوب میزنم
می خواهم ببینم هنوز در یادت مانده ام یا نه!
ظهر میشود به جواب نمیرسم ....
عصر شد....
شب شد....
فردا صبح شد و دیدم خبری نیست!
نه در یادت بودم،
نه در خاطرت و نه حتی در کنجکاوی های روزمره ات!
حتی نیامدی ببینی اینجا بال بال زدنم تمام شده یا نه!
حتی نخواستی بدانی هنوز درد عشــــق میکشم یا نه!
مشق عشــــق مینویسم یا نه!
فرقی هم نمیکند برایــت،
برای خداست که رج میزنم این خانه را،
یا برای -تو-،
یا برای این دل خانه خراب!
من هم برایم فرقی نمیکند،
فرقی نمیکند بیایی،
نیایی،
حواس دلت اینجا باشد،
نباشد.....
بخواهی ام،
بخوانی ام یا نه!
فرقی نمیکند....
اگر فرق میکرد که هی و مدام نمی آمدم سرک بکشم ببینم دلت بند جایی، کسی، خانه ای شده یا نه!
تو به هر چه داری خوش باش،
من به همه نداشته ها و نبودن ها و نخواستن ها راضیم!
من هر چه ندارم لااقل خدا را دارم .....
لااقل تو را در آرزویم دارم و کنارم هستی....